جدول جو
جدول جو

معنی خیره سری - جستجوی لغت در جدول جو

خیره سری
(رَ / رِ سَ)
تمرد. خودسری. گستاخی. (ناظم الاطباء) :
نشست از بر تخت کاوس کی
به خیره سری مست نز جام می.
فردوسی.
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
بدلیری و بتدبیر نه از خیره سری.
فرخی.
ز خیره سری برنهادی بسر.
اسدی (گرشاسبنامه).
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
عقل چه همتای تست کز تو زند لاف عشق
می نشناسد حریف خیره سری میکند.
خاقانی.
چند چو گل خیره سری ساختن
سربکلاه و کمر افراختن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
خیره سری
عمل خیر سر
تصویری از خیره سری
تصویر خیره سری
فرهنگ لغت هوشیار
خیره سری
خودرایی، خیرگی، سبکسری، سرکشی، لجاجت، بی پروایی، گستاخی، بله، حماقت، نادانی، تمرد، خودسری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیره رو
تصویر خیره رو
بی شرم، بی حیا، بی آزرم، پررو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
خودسر، لج باز و گستاخ، برای مثال زود باشد که خیره سر بینی / به دو پای اوفتاده اندر بند (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیره سر
تصویر پیره سر
پیر، سال خورده، سپیدموی، برای مثال پدر پیره سر بود و برنا دلیر / ببسته میان را به کردار شیر (فردوسی۲ - ۷۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره رای
تصویر خیره رای
خودخواه، بی عقل، ابله، خودسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره درا
تصویر خیره درا
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
بی حیا. بی شرم. (از آنندراج). رجوع به خیره روی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کُ)
بی جهت و از روی ظلم وستم کشی. بی دلیل کشی. عمل و حالت خیره کش. ضعیف کشی. بی گناه کشی:
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدۀ حق بود و برکشندۀ ما.
خاقانی.
از آن زمان که ترا نام شد به خیره کشی
زمانه از همه خونریزها پشیمان است.
خاقانی.
عشق خود بی خشم در وقت خوشی
خوی دارد دمبدم خیره کشی.
مولوی.
جور کشم بنده وار ور کشدم حاکم است
خیره کشی کار او جورکشی خوی من.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
حیران کننده. متحیرکننده. پریشان خاطر کننده:
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل خیره گر خواهیم کرد.
عطار
لغت نامه دهخدا
(طَ/ طِ رَ / رِ گَ)
خشمگنی:
چند من از بی توئی زارگری و گری
طیره گری را تو زآن گریۀ من خندخند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خَ/ خِ مَ / مِ سَ)
کنایه از آسمان است
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ تَ/ تِ)
هرزه درای. بی عقل. (آنندراج). بیهوده گوی، یاوه گوی. گزافه گوی. گزافه درای: تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ناجنس خیره درای... مبتلی گردانیده است. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
مستبد. یک دنده. لجوج. (یادداشت مؤلف). مستبد بالرأی: جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای. (گلستان).
نشاید چنین خیره رای و تباه
که بدنامی آرد در ایوان شاه.
سعدی (بوستان).
، سست رای. پریشان فکر. (آنندراج) :
سپهبد بدو گفت کای خیره رای
یکی ناتوان را چه خوانی خدای.
اسدی.
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و خیره رای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بی حیا. بی شرم. (آنندراج). خیره رو:
پرخدویی زشت خویی
خیره رویی خربطی.
سوزنی.
برون تاخت خواهندۀ خیره روی
نکوهیدن آغاز کردش بکوی.
سعدی (بوستان).
صفائی بدست آر ای خیره روی
که ننماید آیینۀ تیره روی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
خیره سر:
ای کینه ور زمانۀ غدار خیره سار
بر خیره تیره کرده بما بر تو روزگار.
مسعودسعد.
هر که او خیره سار مستحل است
گر بدزدد ز شعر من بحل است.
سنائی (حدیقه ص 718).
، متحیر. سرگشته:
ز میدان گذشتند فرجام کار
روانشان سراسیمه دل خیره سار.
فردوسی.
چه بودت که درمانده ای خیره سار.
شمسی (از یوسف و زلیخا).
رجوع به خیره سر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سُ خَ)
یاوه گوی. گزافه گوی. بیهوده گوی. بیهوده سخن
لغت نامه دهخدا
(یِ بَرْ ری)
خزامی. خزاما. (یادداشت مؤلف). خیری البر
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
از دهات شاه کوه و ساور مازندران. (از سفرنامۀ استرآباد و مازندان رابینو ترجمه فارسی ص 169)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ سَ)
بیهوده گرد. بوالهوس، سرکش. (غیاث اللغات). لجوج. ستهنده. عنود. یک دنده. گستاخ. بیشرم. لجاجت کننده. پندناپذیر. (یادداشت مؤلف) :
به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست.
رودکی.
پس آنگه چنین گفت با کوهزاد
که ای دزد خیره سر بدنژاد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای بد خیره سر
چرا آمده ستی بدین بوم و بر.
فردوسی.
همش خیره سر دید و هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان.
فردوسی.
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
قریع الدهر.
دژم گفتش افریقی جنگجوی
که رو خیره سر پهلوان را بگوی.
اسدی (گرشاسبنامه).
گفت موسی های خیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی.
مولوی.
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زانکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی.
زود باشد که خیره سر بینی
بدو پای اوفتاده اندر بند.
سعدی (گلستان).
که ای خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم.
سعدی (بوستان).
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی (گلستان).
، پریشان. (غیاث اللغات). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. (ناظم الاطباء). متحیر. گیج. دنگ. (یادداشت بخط مؤلف) :
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بر دل آسان مگیر
شهنشاه ما خیره سر شد بدان
که خلعت فرستادش از دوکدان.
فردوسی.
پدر کشته و کشته چندان پسر
بماند اندر آن درد و غم خیره سر.
فردوسی.
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
لبیبی.
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت این بخش یزدان نگر.
اسدی.
بهو ماند بیچاره و خیره سر
شدش خیره گیتی ز دل تیره تر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
لجباز، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب موی سفیددارای موی کافوری سالخورده: یکی پیر سر بود هیشوی نام جوانمرد و بیدار و بافر و کام. (شا. بخ 1452: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره گر
تصویر خیره گر
متحیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره کشی
تصویر خیره کشی
بیگانه کشی، ضعیف کشی، بی دلیل کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره رای
تصویر خیره رای
بی پروا، بی عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره گری
تصویر طیره گری
خشمگینی غضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره گری
تصویر طیره گری
((~. گَ))
خشم، غضب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره گری
تصویر چیره گری
اکاحه
فرهنگ واژه فارسی سره
پندناپذیر، خودرای، خودسر، ستیهنده، لجوج، یکدنده، بی پروا، گستاخ، ابله، احمق، نادان
متضاد: عاقل، بوالهوس، بیهوده گرد، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عاریه گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
هدیه ای که به هنگام عروسی به خیاط دهند
فرهنگ گویش مازندرانی
با سینه خزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گهره+سری، به معنی در کنار گهواره استدر موسیقی مازندرانی، عنوان
فرهنگ گویش مازندرانی
مرحله ای از ساخت خانه های چوبی سنتی که در این مرحله به نجار
فرهنگ گویش مازندرانی